یک روزی بود روزگاری، یکی بود یکی نبود. یک پسر یتیمی بود که در نهایت فقر و بیچارگی زندگی می کرد. یک روز از مادر خود پرسید وقتی که پدر ما از دنیا رفت، چیزی از خود باقی گذاشت؟ مادرش گفت : فقط دو شاخ گاو که بالای تخت اتاق گذاشته است. پسر یکی از شاخ ها را برداشت و بیرون آمد. از قضا به وزیر پادشاه برخورد. وزیر دید که این شاخی که در دست پسر است تمام جواهر است. به پسر گفت : این شاخ را می فروشی؟ پسر گفت : به چند می خری؟ گفت: به صد ریال می دهی؟ پسر تعجب کرد و نمی دانست که این شاخ ها این قدر ارزش دارد. به وزیر گفت: آیا مسخره می کنی؟ وزیر گفت: دویست ریال می دهی؟ باز پسر با تعجب بیشتر گفت: هر چه می ارزد به من بده. وزیر در اخر کار هزار ریال به او داد. پسر از خوشحالی پول ها را گرفت و آورد نزد مادر و گفت: وزیر شاخ گاو را به هزار ریال خرید و پرسید: آیا لنگه دیگر آن را هم داری؟ مادر چون این را شنید گفت: پس باید شاخ را پیش پادشاه برد که یقیناً او بیشتر می خرد. پسر شاخ را نزد پادشاه آورد و پادشاه آن را به ده هزار ریال خرید و پرسید: آیا لنگه دیگر آن را هم داری ؟ گفت: داشتم و وزیر تو آن را به هزار ریال خرید. پادشاه به وزیر دستور داد تا آن را بیاورد. وزیر چون شاخ را آورد پادشاه رو به او کرد و گفت: چنین جواهراتی در خزانه ما یافت نمی شد و حالا چیزی از پادشاهان سابق کم نداریم. وزیر چون کینه این پسر را در دل گرفته بود، گفت: پادشاها! پادشاهان قدیم اسب چهل کره داشتند و شما آن را ندارید. من در کتاب ها دیده ام کسی که صاحب این دو شاخ باشد، اسب چهل کره را نیز حاضر کند. پادشاه رو به پسر یتیم کرد وگفت : اسب چهل کره را از تو می خواهم. پسر هرچه گفت من چنین اسبی ندارم فاید نبخشید. آمد نزد مادر گفت: اول خوشبختی و اول بدبختی فرا رسید. چند گرده نان و کوزه آبی برداشت و از شهر خارج شد. چون قدری از شهر دور شد، پیر مود نورانی را دید و از پسر پرسید: ای پسر! کجا میروی؟ گفت: دست از من بردار. پیر مرد گفت: تا نگویی نمی گذارم بروی. پسر یتیم حکایت حال خود را باز گفت. پیر مرد گفت: نزد پادشاه برو و بگو یک زین طلا، یک دهنه جواهر نشان، چهل نارنج طلا، چهل هزار ریال و یک آینه قد نما برای خرج سفر لازم است که تمام باید از مال وزیر باشد. حتی پول کس دیگری نباید با آن مخلوط باشد. بگیر و بیاور تا من راه آن به تو نشان دهم. پسر برگشت و حکایت را به پادشاه گفت. پادشاه پس از احضار وزیر، دستور داد که همه مال ها را فراهم کند. پسر حرکت کرد و آمد نزد پیر مرد. پیر به او گفت : برسر فلان چشمه می روی و آینه رو به روی چشمه می گذاری و خودت پشت آینه پنهان می شوی . اسب چهل کره می آید آب بخورد، چون خود را در آینه ببیند، می گوید اگر یک لگام مروارید و یک زین طلا داشتم بسیار قشنگ و زیبا بودم تو از پشت آینه بیروون بیا و بگو اگر لگام مروارید وزین طلا به تو بدهم، می گذاری بر پشت تو سوار شوم؟ اسب چهل کره قبول می کند.

چون بر پشت اسب سوار شدی، بچّه ها مانع حرکت مادر شوند، یکی از آن نارنج ها را در بیابان پرتاب کن. چون بچه ها دنبال نارنج می روند، مادر را بران. چون نارنج چهلمی را پرتاب کنی، دم دروازه شهر رسیده ای. پسر یتیم تمام دستورهای پیر مرد را مو به مو عمل کرد و اسب چهل کره را به طویله شاه رسانید و برگشت و تمام نارنج ها طلا را جمع کرد و به خانه برد.

پادشاه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. رو به وزیر کرد گفت: دیگر چیزی کم ندارم. وزیر گفت: من در کتاب دیده ام که پادشاهان قدیم، پوست شیر، بر بار شیر، با شیر شیر داشتند و تو آن را نداری. و من دیده ام هرکس اسب چهل کره را حاضر کند، این کار را عملی خواهد کرد. پادشاه به پسر رو کرد و گفت: باید این را حاضر کنی. پسر به بیرون شهر آمد  و با پیر مرد روبه رو شد. باز حکایت را به پیر مرد گفت.  پیر مرد پاسخ داد اشکالی ندارد. نزد پادشاه برو و بگو پنجاه هزار ریال پول لازم است که تمامش مال وزیر باشد.   

پادشاه به وزیر دستور داد پول ها را حاضر کند. وزیر با فروش اثاثیه منزل  خود این پول را فراهم کرد. پسر پول را برداشت و نزد پیر مرد آمد. پیر مرد گفت: پول ها را به خانه ببر و برگرد تا راه آن را به تو نشان بدهم. چون پسر برگشت، پیر مرد کاغذی به  او داد و گفت: به هر چه در آن نوشته است عمل کن و خودش ناپدید شد. چون پسر کاغذ را گشود، دید در آن نوشته است در دامن این کوه شیر عظیم الجثه ای خوابیده که رئیس شیرهاست و خاری در پای او فرو رفته، و پایش ورم کرده، تو برو و خار پایش را بیرون بیاور. شیر با سر به تو میفهماند که اگر حاجتی داری بگویی و تو حکایت حال خود را برایش تعریف کن. چون پسر حکایت را برای شیر گفت، شیر به او امر کرد که سر یکی از شیرها را ببرد و پوست آن را به مشک آبی تبدیل کند و امر کرد تا دو شیر ماده آمدند و خود را در اختیار پسر گذاشتند و پسر از آنها شیر دوشید و شیر آن دو را در پوست شیر کرد و به گفته رئیس شیرها دو شیر قوی هیکل حاضر شدند و پسر مشک پر از شیر را بر پشت یکی از آن دو قرار داد و خود بر پشت شیر دیگر سوار شد و حرکت کردند.

پسر یتیم چون نزدیک دروازه شهر رسید، تمام مردم از ترس فرار کردند و پسر، آن شیر در پوست شیر بر پشت شیر را نزد پادشاه آورد. پادشاه بسیار خوشحال شد. رو به وزیر کرد گفت: دیگر چیزی که ندارم؟ وزیر گفت: من در کتاب دیده ام که پادشاهان قدیم تختی از استخوان فیل داشته اند و تو آن را نداری و همین پسر می تواند این را حاضر کند. پادشاه به پسر امر کرد تا تخت مذکور را آماده کند. پسر به بیرون شهر رفت و دوباره با پیر مرد روبه رو شد و حکایت حال  خود را برای او گفت.

پیر مرد گفت: برگرد به سوی پادشاه و بگو چهل مشک شراب، چهل نجّار، چهل قصّاب همراه با چهل هزار ریال پول که تمامی از پول وزیر باشد، لازم است. پادشاه وزیر نگون بخت را حاضر کرد و به او امر کرد تا آن چه را که لازم است، حاضر کند. وزیر تمام لباس ها و زر و زیور زن و دخترهایش را فروخت و پول ها را به پسر داد و او حرکت کرد و نزد پیر مرد آمد. پیر مرد به او گفت: می روی در فلان بیابان، چهل خمره می گذاری و در آن خمره ها شراب می ریزی. فیل ها به هوای آب به آن جا می آیند  و از آن شراب می خورند. چون مست شوند به قصاب ها دستور بده تا آن ها را بکشند و نجّارها از استخوان آن فیل ها تخت بسازند و تو آن را برای پادشاه بیاور.

برگرفته از کتاب «فرهنگ عامّه اردکان»، ص 542؛

مجتبی شاکر اردکانی.