آشنایی با یکی دیگر از فرهیختگان اردکان: "جناب اردکانی"
در حین جستجوهایی که پیرامون یافتن اطلاعات تازه از تاریخ و جغرافیا و مشاهیر یزد و اردکان داشتم، مطلبی را دیدم که به نظرم جالب آمد. مجله آینده در سال 1372، با نقل بخشهایی از یادداشتهای روزانه قهرمان میرزا عین السلطنه سالور، که برادرزاده ناصرالدین شاه می بوده، به معرفی یکی از فرهیختگان اردکانی به نام "جناب اردکانی" می پردازد. حیفم آمد شما را از آشنایی با این فرهیخته اردکانی محروم کنم و برای همین متن آن یادداشت را برای استفاده عموم علاقمندان در اینجا بازنشر می کنم.
امیدوارم با جمع آوری اطلاعات تازه و مستند دانشنامه جامع مفاخر اردکانی به زودی تهیه شود.
رضا ملاحسینی اردکانی
جناب اردکانی از شاگردان حاجی ملا هادی سبزواری
نیم ساعت از شب رفته بود در اندرون اطاق ماهوش خانم نماز میکردم، تولوی خان را صدا کردند که حسینقلی شما را میخواهد. رفت، طولی نکشید آمد. من که نماز را سلام دادم با کمال افسوس گفت جناب مرحوم شد. خدا شاهد است طوری حالت من منقلب شد که جواب نتوانستم داد. جگرم سوز برداشت. همه چیز فراموش شد. متحیر با حالت گریه نشستم. تا یک ساعت تمام متحیر بودم. این بیچاره ناخوشی نداشت. از اول سرماخوردگی تا حال شش روز بود جزئی نوبه کرده بود. خدایش رحمت کناد. من انسان به این تمامی ندیده بودم و گمان ندارم من بعد هم دیده شود. آدمی به این خیرخواهی و تعصب و کمال و بامزه هرگز دیده نشده است.
بیچاره سفر آخری بود که با ما کرد. در همین سفر از جهت بردن او چقدر به ما خوش گذشت، چقدر هول جانش بود، چقدر بلاها به سرش آوردیم، چقدر از رخت و رختخواب خودش سفارش میکرد. تاریخ هریک را میگفت. آن شب که پتویش گم شد چه کرد. بیچاره در این سفر متصل میگفت اگر از این سفر جان در ببرم نخواهم مرد. من هرچه لباس داشتم و از هرجا جمع کرده بودم سیاهتلو پاره کرد. روزی نشسته بودیم صحبت نمیدانم از چه شد، آهی کشید گفت قوا رفته ما هم مشایعت خواهیم کرد. بروید که ما هم آمدیم.
همیشه هرکس میمرد از جناب میپرسیدی چه ناخوشی داشت؟ میگفت ناخوشی مرگ. اگر فی الجمله دشمنی نسبت به حضرت والا یا ماها کرده بود یا بدنفس و آدم بیدینی بود میگفت خوب شد مرد. دو سال پیشتر میبایست مرده باشد.خود بیچارهاش گرفتار شد خدایش بیامرزاد. چقدر حیف شد هرچه بنویسم کم است. چه آدم نازنینی بود. هرگز دیگر به چنگ ماها همچو آدم نیک خوش نفس نخواهد افتاد. متصل میگفت این حرفهای مرا در روزنامهء خودت ننویس. من جواب میدادم عیبی ندارد یادگار خواهد ماند. دل من آرام نمیگیرد،اگر که[در]همچو مجلد توصیف کمالات صوری و معنوی او را نکنم کم است. من نوکر و مصاحب به این محکمی و سازگاری و ستاری ندیده بودم.
حالا قدری از تاریخ جناب بگویم که خودش در این سفر مخصوصاً جهت من نقل کرد. اسمش ملا هادی بود، لقبی که یوسف خان سرتیپ پسر خانباباخان سردار داده بود جناب[بود]. از اهل اردکان یزد بود. پدرش هم اهل عمامه بود. پس از فوت پدرش و تنگدستی دو سفر اصفهان آمده مدتها در مدرسهء آنجا مشغول تحصیل شده. آنچه پول به دست آورده از راه کرمان به شهر سبزوار خدمت جناب حاج ملا هادی سبزواری مرحوم مغفور رفته، هفت سال تمام در آنجا تحصیل حکمت نموده. پس از انقضای مدت مزبور یوسف خان پسر خانباباخان سردار حاکم نیشابور بوده و از وقتی که یوسف خان حاکم یزد بوده جزئی آشنائی داشته. جناب را احضار به نیشابور میکند. عریضه به حاجی ملا هادی نوشته مرخصی جناب را میخواهد. جناب میگفت در آن چند روز هیجده تومان نزدیک به اتمام بود که خدا این قسم وسیله ساخت. حالا هر روز و هر شب، این سفر اصفهان و سبزوار خودش چند ورق میشود که چه میکرده و چه قسم معاش مینموده. هر ساعتش دو ساعت تفصیل دارد.
از نیشابور با یوسف خان به زیارت مشهد مقدس میرود. در این سفر آن پتو را خریده بود که گم شد و میگفت یک سال است هنوز«خواب»پتو باز نشده است. مراجعت از خراسان طهران میآید. تا یوسف خان در قید حیات بود آنجا بود و با عفت الدوله مرحومه به بروجرد میرود. مراجعت از آنجا که یوسف فوت میشود در مدسهء...(نامشخص) طهران مسکن میگیرد.
در ایام حیات یوسف خان که حضرت والا آنجا میرفتند آشنایی پیدا میکند و در سفری که با عفت الدوله مرحوم به بروجرد میرود حضت والا حاکم همدان بوده آشنائی کامل میشود. تا طهران میآید و یوسف خان فوت میشود. میگفت پریشان بودم روزی گفتند حضت والا عزالدوله روضهخوانی دارند. من سابقهء آشنائی یاد آورده به روضه رفتم. حضرت والا که دیدند خیلی خوششان آمد. فرمودند البه نزد ما بیا. پس از انقضای روضهخوانی فرستادند مرا احضار فرمودند. قبل از سفر فرنگستان بود، یعنی سفر اول اعلیحضرت که در رکاب مبارک رفتند که من در خدمت حضرت والا رفتم.
از آن به بعد تا یومنا هذا سفرا حضا خدمت حضرت والا بود. معلمی شاهزاده خانم، شاهزاده آغا، شاهزاده والی و آقای عماد السلطنه را میکردند. در اوایل به خود من هم کمی درس دادهاند. تقریباً بیست و پنج سال میشود که خدمت حضرت والا بودهاند. حکمت را بسیار خوب میدانست. از شصت سال متجاوز عمر داشت. بلند و سیاهچهره و لاغر بود.
خدیجه سلطان دختر دایهء شاهزاده خانم عیال محمد حسن میرزا زنش بود. یعنی نواب علیه از اندرون داده بودند. الان دو پسر دارد.میرزا صدر الدین سیزده سال دارد. میرزا فخر الدین هشت ماه چیزی بالا دارد. دو سه دختر هم داشت[که]در طفولیت مردند.
چند روز بود نوبه میکرد. امروز صبح صدر الحکما میرزا محمد طبیب که آشنای قدیمش بود نمک فرنگی داده بود. عصر میل به هندوانه کرده بود. از خانهء عماد السلطنه فرستاده بود هندوانه آورده بودند و گفته بود انشاء الله پسفردا آنجا خواهم آمد. بعد از خوردن هندوانه خدیجه قلیان آورده بود گفته بود میل ندارم و حالتش منقلب شده بود. خدیجه گفته بود میل داری عماد السلطنه را بفرستم بیاید گفته بود بلی زود. صدرا آمده بود آقا را خبر کند. تا عماد السلطنه رفته بود از دارفانی به سرای باقی رفته بود. این بیچاره از خوردن هندوانه پرهیز داشت.آخر چیزی هم که خورد هندوانه بود. [به]قلیان از همه چیز بیشتر مایل بود و هرچه قلیان میکشید سیر نمیشد و هرگز قلیان را رد نمیکرد و آخر قلیان نکشیده فوت شد و آرزو را به گور برد. خدا رحمت کند همچو آدمهای نیک را. ناخوشی سختی نداشت. به قول خودش ناخوشی مرگ بود!
نقل از یادداشتهای روزانهء قهرمان میرزا عین السلطنه سالور(فرزند عز الدوله-برادر ناصر الدین شاه)در سال 1312 قمری
برگرفته از: مجله آینده، سال نوزدهم، تیر تا شهریور 1372 - شماره 4-6