هر کس به تماشایی
بسیار متشکرم از شهر کتاب که البته بهترین شهر برای اقامت است. بخصوص که گردانندگان خوب داشته با شد که الحمد الله دارد . متشکرم در زمانه ای که شعر چند ان مورد اعتنا نیست و این نشانه ی بدی است ، که شعر مورد اعتنا نباشد ، به شعر اعتنا می کنند به سعدی اعتنا می کنند به نظر من هر روز ، روز شعر است . اما وقتی غفلت می شود لااقل یک روز باید به عنوان روز شعر اعلام بشود . که شعر را به کلی فراموش نکنیم . معمولا تصور می شود که ما با شعر تفنن می کنیم ، یعنی نیاز اصلی ما نیست، از یک جهت درست است که ما با شعر تفنن می کنیم اما هیچ وقت فکر نمی کنیم که اگر شعر نبود ما نبودیم . پندار بسیار متداول و بسیار شایع این است ، شاعران زبان را به خدمت می گیرند ، یعنی زبان وسیله ای است برای مقاصد . اگر خوب توجه کنیم بشر که مقاصد دارد از آن جهت است که زبان دارد ، اگر بشر زبان نداشت مقصد و مقصود هم نداشت ، غایت هم نداشت . یعنی اول ما زبان داشتیم و بعد نظام زندگی پیدا کردیم ، تاریخ پیدا کردیم . تاریخ داشتن و زبان داشتن با هم است . حیات انسانی با زبان داشتن است . و شاعران بنیانگذاران زبان اند . شاعران آغازکنندگان زبان اند . اینکه به قول شاعر – عین شعر را نمی گویم – خیلی بد است که شعر را به نثر برگردانی یکی از کار های بد این است که شعر را به نثر برگردانی ، اما گاهی وقتی می خواهی از شعر استفاده کنی چاره ای نیست . که گفت اول کسی که در و دروازه به روی مردمان می گشاید شاعر است . ولی خوب یک کسانی هم ، خیلی ها هم ، تصور می کنند که شاعران از دست رنج مردم می خورند و هوای شهر را به گند نفس خود آلوده می کنند ، این نیست . شاعران بنیانگذارانند ، چنانکه متفکران بنیانگذارانند . این اختصاص به شاعران ندارد. شعر یک تفنن نیست ، یک نیاز عادی نیست ، شعر وجود ماست . شعر وجود آدمی است . یعنی شعر است که ما به نان نیاز داریم .
ظا هرا وقتی نان را با شعر مقایسه می کنیم درست است که نان خیلی مهم است – همه چیز مهم است – ظا هرا وقتی شعر را با نان مقایسه می کنیم نان را مقدم می دانیم و البته در زندگی اجتماعی نان مقدم است ولی توجه داشته باشید اگر شعر نبود نان هم نمی توانستیم بخوریم . این فهم ما را از زمان که زمان باقی عادل است یا عدل است تدارک می کند ، جبران می کند . اگر سعدی حفظ شده ، اگر شاعر حفظ شده – فرقی نمی کند سعدی با شکسپیر، اگر حفظ شده اگر شاعر همه ی زمان ها حفظ و زبان آن حفظ شده است از آن جهت است که تاریخ و زمان قدر تفکر و قدر شعر و زبان شعر را می داند .
بعد از این مقدمه عرض می کنم که وقتی به من فرمودند غزلی را انتخاب کنم ، نمی دانستم که چقدر کار مشکلی است . از آقای محمد خانی پرسیدم که غزلی که من انتخاب کرده ام ، استادان و همکاران دیگر انتخاب کرده اند ، ایشان گفتند نه . من کم و بیش با گزیده ها و تواریخ و ادبیات آشنایی دارم و نا آشنا نیستم . به آنها هم که مراجعه کردم دیدم که با هم اختلاف دارند و این اختلاف درست است واین اختلاف ، اختلاف عجیبی است و اختلاف موجهی است . اگر قرار بود هر کدام از ما که این جا سخن می گوییم و هر کدام از شما که مستمع هستید از میان اشعار هاتف اصفهانی و محتشم کاشانی و کلیم کاشانی شعری را انتخاب کنیم آسان بود ، شعری که من انتخاب می کردم شما انتخاب می کردید . اما اینکه بیست نفر سی نفر قرار باشد غزلی از سعدی را انتخاب کنند و هر کدام یک غزل خاص را انتخاب کنند این معنی اش این است که همه ی این غزل ها خوب است و اکنون که من غزل خودم را می خوانم همه تصدیق می کنید که این غزل ، غزل خوبی است و شما با من مخالفت نمی کنید . من هم که می آیم گوش می کنم ، دوست عزیزم دکتر پور جوادی غزل سعدی را می خواند من هم تصدیق می کنم ، که آن غزل هم در اوج بلاغت و فصاحت است . اول بلاغت گفتم برای اینکه سعدی استاد بلاغت است . من می خواستم دو غزل انتخاب کنم یکی بسیار پیچیده ، پر از تلمیحات و تشبیهات و یکی بسیار ساده . اما بعد فکر کردم و به جهاتی که آقای کمالی هم اشاره کردند غزل هایی است که در قرائت آن و معنی آن دشواری وجود دارد . یکی از غزل هایی که می خواستم انتخاب کنم به این جهت انتخاب نکردم . که اینجا مجال بحث نسخه شناسی نیست و من هم کسی نیستم که کلمه کلمه شعر را معنی کنم و دوست هم ندارم کلمه به کلمه شعر را معنی کنم . غزل هایی که می خواستم انتخاب بکنم این غزل بود که آهنگین و موسیقایی و بسیار شعر انگیز بود :
« دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت / ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت »
می دانید چرا می خواستم این غزل را انتخاب بکنم ؟ می خواستم این غزل را انتخاب کنم در برابر یک غزل ساده بگذارم و بگویم ، بدون اینکه فکر کنیم « ابر چشمم » چیست ؟ « سودای دل و سیلاب » چیست . معنی شعر را می فهمیم یعنی شعر را با جان و دل در می یابیم و با جان حس می کنیم . این طور نیست ما شعر را مجموعه ای از مفاهیم بدانیم و مفاهیم برای ما معنی داشته باشد ، تا شعر معنی داشته باشد . اصلا تا امروز من هزار بار این شعر را خوانده ام هرگز تا به امروز فکر نکرده بودم که این مفاهیم چیست . « دوش از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت » شعر است و یک جهتی دیگر که می خواستم این را انتخاب کنم این بود که سعدی می تواند شعری را انتخاب بکند غیر از « درخت غنچه بر آورد و بلبلان مستند / جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند » وقتی این غزل را می شنوید مثل اینکه سخن معمولی می زند . اما « دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت / ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت » حرف معمولی نیست . شاعران سخن می گویند ، سخن مردم می گویند اما همه ی مردم که استعداد شنیدن شعر را ندارند . یعنی استعد ا د شعر دارند ، همه ی مردمان سعدی نیستند همه شاعر نیستند . شاعر کسی است آن را می گوید و این را می گوید . هر دو هم زبان مردم است . آن اشبه به زبان مردم و این زبان مردم از آن جهت که شعر را می فهمد . همه ی مردم می فهمند حتی آنهایی که اشکال برای آنها اهمیت ندارد . اجازه بدهید من شعر را بخوانم . دو شعر انتخاب کردم ، دو شعر را بخوانم و چند نکته ی کوتاه دارم عرض بکنم . دو غزلی که انتخاب کردم پشت سرهم می خوانم .
غزل اول :
از در در آمدی و من از خود بدر شدم / گفتی کزین جهان به جهان دگر شدم ،
گوشم به راه تا که خبر می دهد ز دوست / صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم ،
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب / مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم ،
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق / ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم 1 ،
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار / چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم ،
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم / از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم ،
من چشم ازو چگونه توانم نگاه داشت / کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم ،
بیزارم از وفای تو یک روز ویک زمان / مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم ،
او را خود التفات نبودش به صید من / من خویشتن اسیر کمند نظر شدم ،
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد / اکسیر عشق بر مسم افتادو زر شدم
غزل دوم :
غزل دوم همانی است که اولین کلماتش عنوان سخنرانی است . و یکی از روان ترین و فصیح ترین اشعار زبان فارسی است .
هرکس به تماشایی رفتند به صحرایی / ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی ،
یا چشم نمی بیند یا راه نمی داند / هر کوبه وجود خود دارد ز تو پروایی ،
دیوانه ی عشقت را جایی نظر افتاده است / کان جا نتواند رفت اندیشه ی دانایی ،
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی / سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی ،
زیبا ننمایدسرو اندر نظر عقلش / آن کش نظری باشد با قامت زیبایی ،
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری / گویم که سری دارم در باخته در پایی ،
زنهار نمی خواهم کز کشتن امانم ده / تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی ،
در پارس که تا بوده است از ولوله آسوده است / بیم است که بر خیزد از حسن تو غوغایی ،
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت / گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی ،
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی / جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی ،
دو غزل خواندم برای اینکه روز سعدی مناسب است که شعر بخوانند . اما حالا بعضی از ملاحظات کوچک را عرض می کنم : سعدی به عنوان انسان ، که همه ی آدمیان مظاهر اسما و صفات دوست اند . همه ی آدمیان مظهر جلال و جمال اند . همه ی آدمیان جلالی و جمالی اند . منتهی اسمی خلبه دارد در آدمیان اینکه صفات دو ویژگی متفاوت دارند و بستگی به این مظهریت است . مولانا ، شعر مولانا شعر جلال است و شعر سعدی شعر جمال است . این قدر صحرا ، روی ، زیبا و زیبایی در شعر سعدی در غزل تکرار شده است که شاید در ادبیات فارسی بی نظیر باشد . تا حدی که من می بینم بی نظیر است . سعدی شاعر جمال است « هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی .. » در جایی درست یادم نیست نمی دانم کجا خوانده ام از قول دکتر قاسم غنی خواندم که تا آدم به شیراز نرود بعضی اشارات سعدی و حافظ را درک نمی کند . حال گفتم بعضی اشارات سعدی و حافظ را درک نمی کند ، نمی خواهم مجلس طولانی شود یک کلمه هم باید درباره ی شیراز بگویم . بعضی استادان شیراز وقتی که وارد این مطلب شدند به نظر من بعضی نکات را ناگفته گذاشتند . مرحوم دکتر حمیدی شیرازی استاد قصیده ی معاصر در جایی گفته است که سعدی اولین شاعر شیراز است . دکتر حمیدی با اطلاعاتی که دارد حق دارد . سعدی اولین شاعر شیراز است اما اولین کسی که در شیراز شعر گفته روزبهان است . منتهی ما معمولا روزبهان بقلی شیرازی را شاعر به حساب نمی آوریم . اگر بخواهیم شاعر به حساب آوریم اولین شاعر شیراز سعدی است . و این عجیب به نظر شما نمی رسد که اولین شاعر بزرگ ترین شاعر باشد ما که به تکامل معمولا به هر جهت اعتقاد داریم این برای ما گران تمام نمی آید من در یک کلمه می گویم . آنچه معروف است تکامل است .
البته نوعی کمال و نوعی کمال و نوعی استکمال در همه جا است . اهل دین و عرفان این را بنا کرده اند . در تاریخ غربی این بنا نشده است . اما آنچه به نام تکامل خوانده می شود این متعلق به عصر جدید است . و شعر به تدریج کامل نمی شود شعر می تواند اول کامل باشد . نکته ای که می خواستم بگویم این است . که شیراز مرکز و مهد ادبیات عرب است و قتی مغول می آید مرکز فرهنگی و مرکز زبان منتقل می شود . مرکز زبان از خراسان و عراق منتقل می شود به غرب ایران . از شمال بگرید تا جنوب از فارس بگرید تا قونیه . این انتقال مرکز فرهنگی است با این انتقال مرکز فرهنگی است که شیراز مهد شعر و ادب می شود . که بیش از آن خراسان بوده و بعد عراق بوده . می گفتم که در جایی از قول دکتر غنی خواندم که باید بروید به شیراز تا بعضی اشارات را متوجه بشوید او می گوید وقتی ما خراسانی ها و من که اردکانی هستم بیشتر از یک خراسانی چون اهل کویر هستم وقتی صحرا گفته می شود در نظر من صحرا جایی است خشک و لم یزرع . به نظر حافظ و در نظر سعدی صحرا و باغ با هم می آید . « صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبر است » صحرا در گفت شیرازی ، در گفت مردم فارس به معنی صحرای هبی و
صحرای لوت نیست این صحرا و دشت و دمن و گل و گلزار است . سعدی اهل تماشا است گفتم به نظر نمی رسد هیچ شاعری این همه شیفته ی جمال باشد . شاعران جلالی محو جلال اند . سعدی در غزلیات همه از جمال می گوید . در این دو غزل که خوا ندم این این پیدا بود . حال چند بیت بخوانم از جاهای مختلف از غزل های مختلف که نمونه باشد و من استسقا نکردم . استیفای غزلهایی که ابیاتش در ان سعدی از تماشا نگفته از دیدار گفته نکرده . چند بیت یاداشت کردم برای انبساط خاطری بخوانم : « ابنای روزگار به صحرا روند و باغ ... » خوب توجه کنید الفاظی می آورد که این الفاظ در متن شعری مقداری غریب به نظر می رسد . ما اکنون صحبت از ابنا نمی کنیم ولی وقتی او می گوید اصلل برای ما تکلف ندارد .
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ / صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبر است
در جایی غزل دیگری می گوید :
تنگ چشمان نظر به میوه کنند / ما تماشا کنان بستانیم
و هرچه گفتیم جز حکایت دوست / در همه عمر از آن پشیما نیم
عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم / بی تماشاگر رویش به تماشا نرویم
بیا که فصل بهار است تا من و تو به هم / به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
خاک شیراز چون دیبای منقش دیدم / زان همه صورت زیبا که در دیبا بود
دگر چه بینی اگر روی از او بگردانی / که نیت خوش تر از او در جهان تماشایی
سعدی با شاعران قبل از خود و با شاعران بعد از خودش نسبت ها داشته و مضامینی که او گفته گاهی تکرار شده . خود او مضامین را تکرار کرده و بیشترین مضامین تکراری همینچیزی است که عرض کردم . همین تماشا و تماشاگری است که در شعر او تکرار شده است . جمال بینی و زیبابینی که در شعر او تکرار شده است . یک بار من از خیلی دوستان شعر شناسم ، دوستان خوش ذوقم چیزی پرسیدم ، یعنی خواستم بدانیم حقیقتا می خواستم بدانیم که وقتی یک مضمون در شعر دو شاعر - یک طرف سعدی – تکرار می شود کدام زیبا تر است . من اگر از حافظ شعر می خوانم و اگر حافظ را با سعدی مقایسه می کنم و نتیجه ای گرفتم کسی گمان نکند من سعدی را بزرگ تر یا حافظ را بزرگ تر می دانم.
این طور نیست با قیاس یک شعر نمی شود درباره ی یک شاعر حکم کرد . من اصلا شعر « از جان برون نیامده جانانت آرزوست ... » اصلا خوشم نمی آید ای کاش سعدی چنین غزلی را نسروده بود . اصلا صحبت از قیاس نیست . اما ببینید شما اهل شعر اید که اینجا حاضرید از دوستان خوش ذوقم پرسیدم شما همه بجای ، آنها از شما می پرسم . اگر از شما بپرسند این دو بیت کدام زیبا تر است – باز یک مقدمه بگویم . هگل یک سخنی دارد در باب شعر و در باب هنر که به نظر من ربطی به این جا و آنجا ، این زمان ، آن زمان ، این ادبیات و شعر آنها ندارد . هگل کمال هنر را کمال شعر را بخصوص شعر را در وحدت صورت و مضمون می بیند . چنان مضمون و صورت به هم یگانه اند که شما نمی توانید تفاوت
بگذارید . در دو غزل که از سعدی خواندم این طور بود . در غزل ا و لی که خواندم « دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت / اب چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت » ظاهرا که به نظر می رسد کمی صورت غلبه دارد . حال این در این به نظرم رسیده بود که با هم مقایسه کنم و بپرسم کدام زیبا تر است ؟ من خیال می کنم یکی از این دو که می خوانم صورت و ماده اتحادش بیشتر است . نه آنکه آن یکی صورت و ماده اتحاد نداشته باشد . آن یکی که می خوانم از حافظ یک قدری مضمون ظاهر تر است نسبت به صورت . « گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد / اکسیر عشق در مسم آمیخت و زر شدم »
البته نسخه ها متفاوت است به این چیز ها کاری ندارم ، گفتم آنچه خود می پسندم ، می خوانم « دست از مس وجود چو مردان ره بشوی / تا کیمیای عشق یابی و زر شوی » مضمون نمی شود گفت تفاوت دارد اصولا مشکل است بگویی کجای مضمون تفاوت دارد . « دست از مس وجود چو مردان ره بشوی / تا کیمیای عشق یابی و زر شوی » بیشتر کسانی که از آنها پرسیده ام ، گفته اند تعبیر خوبی نیست . من تعبیر می کنم ، آنها هم چیزی گفتند و من این طور تعبیر می کنم . که گفت اند بیت سعدی شعر تر ا ست شما ادیب هستید ، بگویید شاعرانه تر است . جوهر شعری آن بیشتر است . یعنی تعبیر من است که وحدت صورت و مضمون در آن تمام است . آن یکی هم وحدت صورت و مضمون دارد اما یک قدری شعر آموزشی و اخلاقی به نظر می رسد ، شعر عرفانی به نظر می رسد . من معتقد نیستم که شاعران را به شاعران عرفانی تقسیم کنیم . گرچه یعضی شاعران عارف هستند . ما در مورد عطار چه بگوییم ؟ اما شاعر عارف وقتی می گویند یا عارف شاعر می گویند شیخ محمود شبستری به نظر ما می رسد . شاعر از آن جهت که اهل احوال است سخنی می گوید که گاهی تواردی با سخن اهل عرفان پیدا می کند و عارف می شود ، شاعر . اما سعدی شاعر است به اینکه خانقاه داشته ، اینجایی که آرامگاه سعدی است منزل او بود . خانقاه او بوده است . او شیخ بوده و در اینها حرفی نبوده ، اما شعر را وسیع تر از عرفان و فلسفه و وعظ و نصیحت بگیریم . شاعر بین زمین و آسمان است ، شاعر در حریم کوی دوست نمی تواند اقامت کند . « که چو پرده دار به شمشیر می زند همه را / کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند » که زمینی صرف است اصلا ما بین زمین و آسمان خانه دارد ما در رفت و آمد میان زمین و آسمان هستیم و بخصوص شاعران و متفکران مدام در این رفت و آمد هستند . این زبان که نگاه می کنید ، این زبان سعدی را که نگاه می کنید ، زبان همه ی ما ا ست و زبان هیچ یک از ما نیست . این زبان با ما است و در عین حال ما نمی توانیم به این زبان حرف بزنیم ما به آن گوش می کنیم ما به این زبان نیاز دریم . اگر این زبان نبود زبان تفهیم و تفاهم و زبان بیان حاجت ها هم نبود . وقت تمام است و من بیش از این تسری نمی دهم و باز هم تشکر می کنم که روزی را برای شعر گذاشتند که ما شعر را از یاد بریم و بدانیم که قوام زندگی ما به شعر و تفکر است و اگر شعر و تفکر نبود چنانکه فرموده اند تمدن نبود و نظام نبود ، و قواعد و قوانین و رسوم وجود نداشت . خیلی متشکرم از لطف شما .
* این نسخه ها همه « ساکن » شود ، نوشته اند . درد ساکن نمی شود . در نظر اطبای قدیم در لهجه ی یزد و شیراز و کرمان درد ساکت می شود .