داستان ها و مثل ها
یک توضیح:داستانی که در ذیل آمده است را بارها از زبان چند نفر از مردم خوب و فهیم اردکان شنیده ام ، اما هیچ کدام علی رغم شباهتهای بسیاری که به هم داشتند،کاملا شبیه به هم نبود .به طور مثال در زمان ،مکان و نام پادشاهی که در داستان آمده اختلافاتی مشاهده شد ،به گونه ای که در درجه اعتبار و اینکه این قضیه آیا واقعا اتفاق افتاده یا نه شک کردم.بر فرض مثال اگر این داستان در جهان واقعی هم هیچگاه اتفاق نیفتاده باشد، چیزی از شیرینی و زیبایی آن کم نخواهد کرد و فکر میکنم به شنیدنش می ارزد.این توضیح را به این دلیل عرض کردم که برای خوانندگان آن شبهه ای ایجاد نگردد.اذا می توان به آن به دید یک داستان عمیانه ی صرف هم نگاه کرد.داستانی که سالها سینه به سینه اجدادمان گشته، تا به ما رسیده است.
زیرکی یک کودک
روزگاری در عهد شاه عباس صفوی ،کودکی در اردکان زندگی می کرد که او را عبد الّله می نامیدند . عبد الّله از یک خانواده ی فقیر و کشاورز پیشه ی اردکانی بود که سالها پیش پدرش را از دست داده بود و با مادرش زندگی می کرد.
مادرش از راه کار کردن در خانه ی خانهای ثروتمند اردکان و کار بافی (یکی از صنایع دستی اردکان ) کسب درآمد می کرد و زندگی فقیرانه ی خود را اداره می کرد.مادر عبد الّله شب و روز کار می کرد تا شاید بتواند مرگ اقتصادی خانواده اش را مدتی به عقب بیندازد. عبد الّله یک خواهر کوچکتر از خودش هم داشت که فاطمه نام داشت .
یک روز عبد اللّه طبق روال همیشه صبح زود از خواب بیدار شد و به مکتب خانه ،نزد ملاّ رفت تا قرآن بیاموزد. با اینکه عبد اللّه و خانواده اش وضع مالی خوبی نداشتند امّا مادرش به شدت به درس خواندن ، سواد آموزی و کسب علم و فرهنگ مثل هر خانواده ی دیگر اردکانی معتقد و پایبند بود .لذا ، وضع بد مالی و مشکلات عدیده ی اقتصادی باعث نمی شد که او از این مهم غافل شود . علاوه بر این ، هوش سرشار عبد اللّه باعث شده بود که مادرش به تنها موضوعی که فکر نمی کند ، بیرون آوردن عبد اللّه از مکتب باشد .
خلاصه ، آن روز پس از گذشتن مدتی از تدریس قرآن ،هنگامی که کلاس تقریبًا به نیمه رسیده بود ، ملاّ گفت : به خاطر اینکه قرار است امروز شاه عباس صفوی از نزدیکی اردکان عبور کند ، مکتب خانه زودتر از روزهای دیگرتعطیل است تا هر کس که می خواهد به استقبال پادشاه برود و از نزدیک او را ببیند . بدین ترتیب مکتب زودتر از روز های دیگرتعطیل شد و عبد الّله هم مثل عدّه ای از مردم شهر و هم مکتبی هایش به راه افتاد تا به استقبال شاه برود و او را از نزدیک ببیند.
رفت و رفت تا به نزدیکی های روستای ترک آباد رسید . در آنجا عدّه ی کثیری را دید که از دور نزدیک می شوند که بعداً فهمید همه خدم و حشم و سپاهیان شاه عباس هستند. کنجکاوی کودکانه باعث شد از مردم جلو بزند و زودتر از همه به جمعیّتی که از مقابل می آمدند و شاه عباس هم در بین آنها بود ، برسد . با نگاهی کنجکاوانه و از روی شوق به دنبال مرکبی می گشت که پادشاه را حمل می کند . ناگهان چشمش به وسط جمعیّت افتاد . فردی در آن میان از همه متمایز تر بود. مردی چارشانه ، تنومند ، با لباسهای فاخر و سبیل های از بنا گوش در رفته و اسبی بلند قامت و قوی هیکل که پشتش را با پارچه ای از مخمل قرمز پوشانده بودند .
آنچنان محو تماشای پادشاه و یال و کوپالش بود که اصلاّ متوجه نشد که شاه عباس هر لحظه به او نزدیک و نزدیک تر می شود . تا اینکه پادشاه به دو قدمی عبد اللّه رسید .کودک که خیره خیره به ابهت پادشاه می نگریست چنان زبان در دهانش خشک شده بود که هیچ نگفت و حتی فراموش کرد سلام کند .
تا اینکه شاه عباس نگاهش به کودک افتاد و از او پرسید : پسر جان اسمت چیست ؟
کودک که تازه به خود آمده بود و متوجه سوال پادشاه شده بود ،آب دهانش را به آرامی فرو برد و گفت :عبد اللّه
پادشاه پرسید :نام پدرت چیست ؟ کودک گفت : فتح اللّه
پرسید : کجا بودی؟ گفت :ملاّ
پرسید :نام ملاّیت ؟گفت :فضل اللّه
در مکتب چه می خواندی ؟ کودک بلافاصله گفت :کلام اللّه
چه سوره ای ؟ گفت :اذا جاء نصر اللّه
حاضر جوابی عبد اللّه و شاید ریتم زیبا و مبارک کلمه {اللّه} که در تمام جوابهای کودک به شاه موجود بود باعث شد پادشاه از عبداللّه خوشش بیاید و از در گاه کرمش یک سکه ی طلا به او بدهد .
عبدالّله که برای اولین بار بود از نزدیک یک سکه ی طلا می بیند و آن را لمس می کند ، پس از مدتی درنگ به جای تشکر از شاه عباس به خاطر این بخشش و بزرگی ،سکه را در کمال ناباوری به او پس داد و گفت :لطف حضرتعالی بیکران ،نمی خواهم حضرت والا ، مال خودتان باشد !
شاه که از این کار عبد اللّه به شدت متعجّب شده بود از او پرسید :برای چه این سکه را پس میدهی ؟ عبد اللّه نگاهی به پشت سرش انداخت و به جمعیّتی نگریست که به خاطر این حماقت او از دستش عصبانی بودند و او را با چشم و ابرو شماتت می کردند و در گوشی به هم می گفتند :چه پسر ابلهی !!! دیدی چکار کرد ؟! سکه ی طلا را پس داد !!!و سپس به شاه گفت :من هنگامی که به خانه می روم چه جوابی دارم که به مادرم بدهم ؟بگویم که این سکه را از کجا آورده ام ؟
شاه بی درنگ گفت :خب !بگو شاه عباس صفوی ،پادشاه مقتدر ایران زمین این سکه را به من داده است عبد اللّه گفت:مادرم مطمئناً این داستان مسخره ی من را باور نخواهد کرد و فکرمی کندکه من این سکه را دزدیده ام و آنگاه حتماً کتک مفصلی از او خواهم خورد .مادرم می گوید :شاهان و بزرگان اگر چیزی به کسی ببخشند ،زیاد می بخشند و از کرم آنها به دور است که چیز کمی به رعیت بدهند ،هر چه بدهند زیاد است و با ارزش .تازه اگر هم باور کند که من با شاه عباس صفوی دیدار کرده ام و این سکه را از دستان مبارک ایشان گرفته ام ،از من الباقی سکه ها را مطالبه خواهد کرد و بدون شک به من خواهدگفت : با بقیه ی سکه ها چه کردی؟!راستش را بگو ؟
این سخنان عبد اللّه و ایضاً چرب زبانی او به مزاق پاد شاه بسیار خوش آمد .سینه اش را کمی به جلو داد ، صدایش را صاف کرد ، لبخندی از سر غرور زدو دستش را درون کیسه ی پر از طلایی که به زین اسبش بسته شده بود کرد .در کمال ناباوری و جلوی چشم همه ی مردم یک مشت سکه ی طلا به عبد اللّه داد و گفت :حالا برو و به مادرت بگو که این مشت سکه را شاه عباس به من کرم فرموده است ،برو ...!
عبد اللّه دستش را دراز کرد تا سکه ها را از پادشاه بگیرد . کوچکی دستان کودک و ارتفاع زیاد پادشاه از بالای اسب نسبت به او باعث شد که یکی از سکه ها به روی زمین بیفتد و گم بشود .عبد الّله که دو دستش پر از سکه ی طلا بود،با نگاهی کنجکاو و جستجو گر به دنبال آن یک سکه ی گم شده می گشت .با پاهای کوچکش خاکها را این طرف و آن طرف می کرد تا شاید آن سکه را پیدا کند.
شاه عباس که این صحنه را دید گفت : پسر جان دیگر چه شده ؟ چرا نمی روی ؟کودک که هنوز سرش پایین بود و چشمانش روی زمین دنبال سکه ی گم شده می گشت گفت :آخر یکی از سکه ها روی زمین افتاد !!شاه عباس به یکباره ناراحت شد و با نگاهی غضب آلود به کودک گفت :تو که دو دستت پر از سکه ی طلاست و من اینهمه سکه به تو داده ام ،چرا دیگر به دنبال آن یک سکه می گردی و دست از سر آن بر نمی داری؟!
عبد اللّه که انگار اصلاً متوجه خشم و ناراحتی پادشاه نشده بود (شاید هم از عواقب خشم و غضب شاهان خبر نداشت ) به آرامی و در کمال خونسردی گفت :من که به خاطر ارزش آن سکه به دنبالش نمی گردم ، بلکه به این دلیل به دنبال آن یک سکه ی گم شده می گردم که تمثال مبارک حضرت پادشاه ، قبله ی عالم ،شاه عباس صفوی روی آن نقش بسته است . دور از ادب و حرمت است که عکس حضرتعالی زیر دست و پا و روی خاک بیفتد و به آن بی احترامی شود !! می گردم ، شاید که پیدا کنم و جلوی این بی حرمتی و بی ادبی را بگیرم .
پادشاه به یک باره حالت چهره اش عوض شد .با این سخن عبد اللّه بسیار خوشحال شد ،به خود بالید و افتخار کرد.او که بسیار کیفور شده بود با نگاهی معنا دار به اطرافیان و ملازمان ،شاید خواست به آنها بگوید :ادب و احترام را از این پسر بّچه ی اردکانی بیاموزید .
القصه ،خوشحالی پادشاه به حدّی رسید که به ناگاه دستش را به سوی آن کیسه ی بزرگ پر از طلایی که به زین اسبش بسته شده بود برد و بند آن را باز کرد و آن را جلوی عبد اللّه انداخت و گفت :بیا ، این کیسه ی پر از زر برای تو،سکه های درون دستت را هم داخل کیسه بریز تا دیگر روی زمین نریزد .
عبد اللّه که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید ،سکه ها را درون کیسه ریخت . امّا هنگامی که خواست آن کیسه را بردارد تا به خانه اش بازگردد متوجّه شد وزن کیسه بسیارسنگین است و امکان ندارد بتواند این کیسه ی پر از طلا را با این مسافت زیاد به خانه ببرد. لیکن نگاهی به پادشاه کرد و گفت :این کیسه ی پر از طلا به چه درد من می خورد وقتی نمی توانم آن را به خانه ببرم ؟!شاه عباس کمی اندیشید، سپس رو به سوی یکی از خدمتکاران خود کرد و با اشاره ای او را به سوی خود فرا خواند و گفت :من به تو دستور می دهم یکی از بهترین اسبهای سپاه را محیا کنی و به این کودک بدهی تا به خانه اش باز گردد.به دستور شاه یک اسب تازه نفس برای عبد اللّه آوردند و کیسه ی طلا را روی اسب گذاشتند .
شاه عباس دید که کودک باز هم همان جا ایستاده و باز نمی گردد .علّت را از وی جویا شد .عبد اللّه گفت : حضرت والا ، من که اسب سواری بلد نیستم و نمی توانم با اینهمه سکه ی طلا به خانه برگردم .تازه ، امکان دارد عده ای در راه به من حمله کنند و تمام سکه ها را از من بگیرند !!پادشاه که سرش را به نشانه ی تائید حرفهای کودک تکان می داد ، یکی از غلامان خود را صدا زد و به او گفت :تو به همراه این کودک ، اسب و طلا ها به خانه ی آنها می روی و در راه از عبد اللّه مواظبت می کنی ،بعد در همان جا می مانی و به خدمت کردن به این خانواده ی اردکانی مشغول می شوی.از این پس ارباب و ولی نعمت تو این کودک و خانواده ی او هستند.من تورا به آنها بخشیدم و تو موظف هستی همان گونه که از من اطاعت می کردی ،از آنها هم اطاعت کنی.غلام هم هیچ نگفت و به نشانه ی اطاعت دستور پادشاه تعظیم کرد .شاه این را گفت و از عبد اللّه خداحافظی کرد و به راه افتاد.
عبد اللّه ماند و یک کیسه ی پر از طلا و یک اسب گران قیمت و یک غلام حلقه بگوش که شاه عباس صفوی به او داده بود.مردمی که نظاره گر این صحنه ها بودند از تعجّب دهانشان باز مانده بود و خیره خیره به هم نگاه می کردند . چنان از این زیرکی و چرب زبانی عبد اللّه و همچنین سخاوت و دست و دل بازی شاه عباس تعجّب کرده بودند که از آن جمعیّت کثیر هیچ صدایی برنمی آمد . کودک نگاهی به جمعیّت کرد و لبخندی از سر رضایت زد و از آنها جداشد و به طرف خانه اش به راه افتاد.
مادری که تا دیروز مجبور بود صورت خود را با سیلی سرخ نگاه دارد ، از امروز دیگر لازم نیست در خانه ی خانها و ارباب ها کار کند .دیگر لازم نیست برای سیر کردن شکم بچّه های یتیمش پیش هر کس و ناکسی رو بزند . دیگر لازم نیست برای خریدن یک دست لباس یا یک جفت کفش نو برای فاطمه کوچولو ،ماهها از شکم خود بزنند . دیگر لازم نیست ...
این است هوش و ذکاوت یک کودک اردکانی که باعث شد خانواده اش از مشقت و رنج رهایی یابند .
پایان
باتشکر از عموی خوبم جناب آقای حاج حسن پورروستائی اردکانی که این داستان زیبا ، آموزنده و قدیمی را که از یادگاران اجداد و نیاکان ماست را برای من بازگو کردند. برما لازم و واجب است که در حفظ و حراست از میراث فرهنگی و شفاهی شهرمان کوشا باشیم و از هیچ تلاشی فرو گذار نکنیم.
محمد پورروستائی اردکانی
۱۹/۷/۱۳۸۸