داستان ها و مثل ها |پیر خارکن (قسمت دوم)
مدتي گذشت ،نزديك به آمدن حاجي ها از مكه بود . دختر خار كن آماده شد تا به حمام برود و نخود هم بگيرد . وقتي رسيد ،حمام قرق بود و گفتند دختر پادشاه در حمام است و هيچ كس اجازه ندارد داخل حمام شود . دختر پادشاه گفت و شنود را شنيد و چون وصف دختر خار كن را شنيده بود گفت : « بگذاريد داخل شود ». دختر به حمام رفت و با دختر پادشاه دوست شد و سه تا از دانه هاي گردنبندش را پيشكش دختر پادشاه كردو بعد هم دختر پادشاه از او دعوت كرد كه «فردا به باغ بيا تا با هم آب تني كنيم » . دختر خاركن قبول كرد و به خانه آمد و از خوشحالي يادش رفت براي فردا نخود مشكل گشا بخرد صبح شد و دختر خار كن به باغ پادشاه رفت .وقتي مي خواستند بروند توي آب ، دختر پادشاه گردنبند خود را باز كرد و به يكي از درختان آويخت وقتي آنها مشغول شنا بودند ، كلاغي آمد وگردنبند را برد . خلاصه ظهر شد و آنها هم هر كدام به طرف خانه خود روانه شدند . وقتي دختر پادشاه به قصر رسيد ،عده اي از بزرگان شهر آنجا بودند . يكي از آنها گفت «دختر پادشاه را ببينيد كه با دختر خار كن دوستي و معاشرت مي كند » دختر پادشاه وقتي اين را شنيد گفت «اين دختر خار كن جواهراتي دارد كه يك دانه آن در خزانه پدر من كه شاه مملكت است وجودندارد و سه تا از آنها را به من داده ».همين كه دست كرد تا شان را در بياورد .ديد از گردنبند اثري نيست گفت «من گردنبندرا در باغ روي فلان درخت گذاشتم ، برويد و بياوريد » . وقتي غلامان به باغ رفتند ،گردنبند را نديدند و براي دختر پادشاه خبر آمردند كه از گردنبند اثري نيست گفت « پس دختر خار كن آن را دزديده ،برويد واو را به زندان بيندازيد ». مأموران پادشاه دختر خار كن را به زندان انداختند . اين واقعه موقعي اتفاق افتاد كه حاجي ها از مكه بر مي گشتند . وقتي حجاج به شهر رسيدند ،پير خار كن ديد از دخترش خبر نيست . از اين بپرس و از اون بپرس تا بالاخره به او گفتند «دخترت دزدي كرده ودر زندان پادشاه است » .پير خار كن ناراحت وغم زده به دربار پادشاه رفت و گفت «قبله عالم ، خوب نيست زن در زندان باشد ، اجازه بدهيد من به جاي دخترم به زندان بروم ». به اين ترتيب دختر از زندان آزاد شد وخاركن به جاي او به زندان رفت .شب كه شد خاركن ناراحت و پريشان ، در گوشه زندان نشسته بود و با خداي خودش درد دل ميكرد كه خوابش برد .
يك وقت ديدكسي به او مي گويد « چرا ناراحتي اي پير خاركن ؟ بلند شو و دست كن زير پاشنه در سه تا سكه است آنها را بردار بده برايت نخود مشكل گشا بخرند .تاعلي مشكل كارت را بگشايد » پير خاركن از خواب پريد و نو ميدارنه دست كرد زير پاشنه در و ديد درست است ،سه تا سكه آنجاست . آنها را بر داشت و در همان وقت ديد پير زني از آنجا مي گذرد . گفت « مادر خدا عمرت بدهد اين سه تا سكه را از من بگير و برايم نخود مشكل گشا بخر » پير زن گفت برو پي كارت . عروسي دارم و مي خواهم بروم ملا بيارم » گفت « اگر برايم نخودبخري ان شاءالله عروسيت مبارك بشود و اگر نخري اميدوارم عروسيت عزا بشود ».
پير زن رفت و وقتي به خانه رسيد ديد عروس از تخت پايين افتاده ودل درد شده و همه مهمان ها هم دست پاچه شده اند . با عجله آمد طبيب بياورد كه دو باره پير خاركن به او گفت «اگر سه تا سكه مرا بگيري و برايم نخود مشكل گشا بخري ،انشاءالله طبيب حقيقي بيايدبالاي سر عروست اما اگر برايم نخود نخري ،نعش عروست را بر داري ».
پير زن چون اين را شنيد ،گفت «خوب بده ببينم » رفت سه تا سكه نخود خريد و آمد داد به خار كن ،اوهم قصه خودش را گفت .
پير زن گفت «حالا گه برايت نخود خريدم ، چه چيزم مي دهي ؟ » خاركن گفت «نخود مشكل گشا » پير زن گفت «علي مشكلت را بگشايد » و به طرف خانه خود به راه افتاد . وقتي به خانه رسيد ديد عروسش سالم سر تخت نشسته و همه مشغول بزن و بكوب هستند . از طرفي پير خار كن نخودها را بين كساني كه از جلوي زندان مي گذشتند ،قسمت كرد .
روز بعد پادشاه و دخترش در حياط قصر نشسته بودند كه شنيدند كلاغي قار قار مي كند . وقتي پادشاه سرش را بلند كرد ديد كلاغ گردنبند را به دامن او انداخت . پادشاه ناراحت شد و گفت « واي كه تحقيق نكرده خار كن بيچاره را به زندان انداختم و او و دخترش را بد نام كردم . برويد آنها را بياوريد » . غلامان فورا به زندان رفتند و خار كن را ابتدا به حمام بردند و لباس مرتب بر تنش كردند و از طرفي هم دنبال دخترش رفتند و او را هم نزد پادشاه بردند .
پادشاه رو به خاركن كرد وگفت «چه چيز به تو بدهم تا از من راضي شوي ؟» خاركن گفت «خدا از تو راضي شود » گفت «حكومت فلان شهر مال تو آيا ازمن راضي شدي ؟»خار كن گفت «خدا از تو راضي شود . » هر چه پادشاه گفت ،خار كن در جواب مي گفت «خدا از تو راضي شود ».
بالاخره پادشاه از تخت پايين آمد و تاج خود را برداشت روي سر خار كن گذاشت و خار كن شد پادشاه ، پادشاه هم شد وزيرش ،به اين ترتيب قصه خار كن به سر رسيد . »
محمد کمالی اردکانی
---------------------
خوبه در آخر یادی از آقا مجتبی شاکر کنیم که هیشه زحمت نوشتن داستان ها رو می کشیدن و حالا خدمت سربازی هستند