داستان ها و مثل ها |پیر خارکن (قسمت اول)
معمولا این قصه را هنگام پاک کردن آجیل مشکل گشا می خوانند و از حضرت علی(ع) می خواهند که مشکل کارشان را بگشاید.
یک روز ی بود و یک روزگاری، یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. پیر خارکنی بود که یک دختر داشت. روزها به صحرا میرفت و خار می کندو به بازار می برد و می فروخت و پولش را می داد نان و پنیر می خرید و می آورد با دخترش می خورد و شکر خدا می کرد.
یکی از روزها دختر پیر خارکن رفت خانه همسایه که مقداری آتش بگیرد، دید همسایه شان جگر پخته . آتش ها را روی زمین ریخت و جمع کرد و چند بار این کار را تکرار کرد تا بلکه یک پر جگر به او بدهند ولی آنها این کار را نکردند و دختر به خانه آمد. پیر خارکن گفت: دختر جان چرا دیر کردی ؟ دوتا گل آتش آوردن که این قدر طول نمیکشد؟ دختر گفت:بابا!حال و قضیه اینکه همسایمان جگر پخته بود و من هرچه صبر کردم تا بلکه یک پره جگر به من بدهند، ندادند. من هم برگشتم خانه. پیر خارکن گفت: دختر جان غصه نخور امروز خار بیشتر ی می کَنَمو برایت جگر می خرم. پیر خار کن این را گفت و از خانه بیرون آمد و به صحرا رفت. اتفاقا خار فراوانی کَندولی یکمرتبه دید از زیر یکی از بوته ها ی خار، ماری در آمد و فوتی کرد و تمام خارها آتش گرفت. پیر خارکن ناراحت و غمگین به خانه آمد. دختر گفت: بابا چه شده چرا ناراحتی؟ خار کن قضیه را تعریف کرد . دختر گفت: بابا غصه نخور، کمی شلغم داشتم آن را پختم بیا آنرا بخوریم تا فردا خدا بزرگ است. خلاصه پدر و دختر شلغم را خوردن و خوابیدند. فردا صبح زود پیر خارکن بلند شد و به صحرا رفت و تا شب خار کند همین که خواست آنها را جمع کند و به بازار ببرد، دید تمام خارهاآتش گرفت و سوخت. خارکن خجل وشرمسار آمد و درِ دروازه شهر نشست دختر که دید پدرش دیر کرده ، نارحت شد و به طرف دروازه شهر رفتف دید پدرش آن جا نشسته فهمید قضیه چیست. دستِ پدرش را گرفت، گفت: بابا عیبی ندارد. خدا بزرگ است،بلند شو برویم خانه، فردا خدا بخواهد خار بیشتری می کَنی و جبران می کُنی. خلاصه خارکن به خانه آمدو آن شب سر بی شام بر زمین گذاشتند. صبح که شد، خارکن به صحرا رفت و دوباره همان قضیه دو شب قبل تکرار شد.این بار خارکن دیگر روی آمدن به خانه را نداشت به همین دلیل به بیرون شهر رفت و زانوی غم در بغل گرفت و نشست، ناگهان دید سواری به او نزدیک شد و گفت:پیر خارکن چرا ناراحتی؟ چه شده؟دردِ دلت را با من بگو، بلکه چاره درد بکنم. خارکن گفت: برو دست از سرم بردار. سوارگفتک من میدانم دردت چیست. تو خارکنی و دخترت از تو جگر خواسته است و سه روز است که به امید این کار خار می کنی و سه روز است که حتی خار بیشتری هم می کنی تا برتای دخترت جگر بخری ولی خارهایت آتش می گیرد، حلا دامنت را بگیر. سپس دست کرد زیر سم اسبش و یک مشت شن برداشت و ریخت در دامن خارکن و گفت: هر اول ماه سه تا سکه نخود مشکل گشا بخر وقصهخودت را به آن بگو و به مردم بده تا علی مشکلت کارت را بگشاید. سپس از آنجا دور شد. وقتی سوار رفتف خارکن بلند شد و ناراحت تر از همیشه دامنش را تکان داد و گفت: این سوار هم ما را مسخره کرد. من پول ندارم تا نان بخرم این می گوید هر اول ماه سه تا سکه نخود مشکل گشا بخر. سپس بطرف خانه به راه افتاد وقتی به خانه رسید عبایش را روی تاقچه تکان داد تا شن هایی که لای پاره های عبا گیر کرده بود بریزد.پدر و دختر دوباره گرسنه خوابیدند.
نزدیکی صبح که زن همسایه برای نماز بلند شده بود، دید از خانه خارکن نور خیره کننده ای بیرون می آید. با خود گفت: پیر خارکن دیشب خار زیادی کنده و حالا خارها آتش گرفته و خودش خبر ندارد. آمد در خانه خارکن و در زد و گفت:پیر خارکن خارهایت آتش گرفته . گفت: چه میگویی؟ من خار نداشتم آتش بگیرد. اما وقتی آمد داخل اتاق و تاقچه را نگاه کرد، دید تمام شن های ریزی که لابلای عبایش بوده، گوهر های شب چراغ شده که هر کدامش هوش از سر آدم می برد. خارکن بلند شد و آنها را جمع کرد ویکی از آنها را برداشت و رفتدم دکان نانوایی و گفت: این را بگیر و نانم بده. نانوا گفت: دکان و دستگاه من ارزش این گوهر را ندارد. این را ببر پیش صراف و پول بگیر. خارکن رفت سر بازار، آنجایک جُهود بود که مغازه صرافی داشت. خارکن جواهر را به او داد و گفت:پولم بده. گفت:صد تومان بدهم کافی است؟ گفت: نه پول بیشتری بده. گفت:دویست تومان بدهم کافی است؟ خلاصه گفت:هشتصد تومان بده. او هم بلافاصله هشتصد تومان رل به خارکن داد و جواهر را گرفت ودکانش را بست و رفت که مبادا خارکن پشیمان شود و بیاید و جواهر را بخواهد. از آن طرف هم خارکن، دوان دوان رفت و نان و گوشت و وسایل زندگی و آنچه لازم داشت خرید و سه تا سکه نخود مشکل گشا هم خرید. به خانه آمد و به دخترش گفت: دختر جان میدانی که من مکه ای شده ام و باید به مکه بروم. اما بابا جان از من بشنو و با بالا تر از خودت دوستی و معاشرت مکن، نخود مشکل گشا هم یادت نرود. دختر قول داد و پدر هم روانه مکه شد.
روایت:خانم اسماعیلی 60; مجتبی شاکر اردکانی