داستان ها و مثل ها | مکر زنان
مادری بود که سه پسر داشت. دو پسر او داماد شده بودند ولی سومی داماد نشده بود و به هرجا که می رفت کسی همسر او نمی شد. در یکی از روزها دختری علت را پرسید. پسر گفت: آن دو برادرم که زن گرفته اند، مجبورند شب ها کنار مادرمان بخوابند و چون مردم از این موضوع اطلاع یافتند، دیگر کسی حاضر نیست به همسری من درآیند.
دختر گفت: من حاضرم همسر تو بشم. جوان دختر را عقد کرد و به خانه آورد. وقتی عروس به خانه شوهر رفت و با هم عروسان آشنا و روبرو شد، دید که هم عروسان دارای سر و وضع آشفته و لباس های کثیف هستند.
عروس جدید پرسید : چرا دارای چنین سر و وضع نامرتبی هستید؟ آن دو عروس گفتند: با این شوهران فلان فلان شده، نصفش هم زیادی است. برای این که شوهرهای ما شب ها پهلوی مادرشان می خوابند و جرات نمی کنند نزد ما بیایند. عروس جدید گفت: خیالتان آسوده باشد، من حساب این مادر شوهر می رسم. از آن به بعد خود را به مادر شوهر نزدیک کرد و خیلی به او احترام می گذاشت و دستورهای او را اجرا می کرد. در یکی از روزها که دو عروس دیگر در خانه نبودند، کنار پله های جوی آب آمد و دل درد را بهانه کرد و داد و فریاد سر داد. مادر شوهر صدای فریاد او را شنید فورا نزد او آمد تا علت را بپرسد. در این موقع، عروس ناگهان مادرشوهر را داخل جوی انداخت و کاردی برداشت و دنبال او رفت و زبانش را برید و از جوی بیرون آمد و بنای فریاد گذاشت و شیون سر داد که مادر شوهرم در جوی افتاده است.
پسران چون فریاد عروس را شنیدند، دوان دوان آمدند و مادر را از پله ها بالا آوردند و علت سقوط او در جوی را پرسیدند. عروس سوم که رو در روی مادر شوهر نشسته بود، چشم در چشم او دوخت تا مبادا مطلب را به پسران بفهماند ولی مادر با اشاره به پسران تفهیم کرد که عروس مچ دستم را گرفت و مرا به داخل جوی انداخت.
عروس فریاد می کرد که: ای کاش، من مرده بودم و مادر شوهرم را در این وضع نمی دیدم. می دانید که چه می گوید؟ می گوید این دستبندم برای این عروس باشد.
چون پسران او پرسیدند کجایت درد می کند؟ مادر دست بر سر و مچ گذاشت. عروس گفت: می فهمید چه می گوید؟ می خواهد بگوید گوشواره های گوشم و خلخال های پایم را نیز به این عروس بدهید.
مادر شوهر در آن شب از دنیا رفت و پسران او را به خاک سپردند و بر سر قبر او خیمه زدند. دو عروس قبلی گفتند: ای پتیاره ، پیش از این شوهران ما در منزل بودند و حال در قبرستان مسکن گزیده اند. عروس سومی گفت: من ترتیب کار را می دهم، بروید چهل عدد سوسک سیاه پیدا کنید و چهل دانه چوب کبریت بیاورید و سر چوب ها، پنبه بپیچید و چند ساعتی در روغن بگذارید و سه دست لباس سفید هم تهیه کنید.
آن دو عروس تمام وسایل را تهیه کردند. آنگاه در شبی که تاریکی همه جا را فرا گرفته بود، لباس ها را پوشیدند و به مزار رفتند، چوب کبریت های آغشته به روغن را بر پشت سوسک ها فرو بردند و آتش زدند و آنها را به سمت پسران روانه کردند. آنگاه خود شروع کردند به فریاد و شیون و اداهای عجیب و غریب در آوردن.
پسران با شنیدن صداهای وحشتناک از خیمه بیرون آمدند، ناگهان سه سفید پوش را دیدند که مرتب کوتاه و بلند می شوند و قبرستان هم چراغانی شده بود. پسران با دیدن این صحنه شروع کردند به داد و فریاد و تقاضای کمک و بالاخره از ترس غش کردند. آنگاه عروس ها لباس های سفید را از تن در آوردند و لباس های معمولی خود را پوشیدند و سوسک ها را کشتند و بر بالین شوهرانشان آمدند و آنها را به هوش آوردند.
زنان گفتند: ما از فراق شما دلتنگ شدیم آمدیم تا شما را ببینیم، مگر چه بر سر شما آمده است که به این حال و روز افتاده اید؟ شوهران ماجرا را باز گفتند. زنان گفتند: شوهران عزیز، مُرده، مُردگونی(مردن)،زنده، زندگونی (زندگانی) و دست شوهران خود را گرفتند و به خانه بازگشتند.
راوی آقای محمد صالحی؛ دشتبان مزرعه سیف.
-------------------------------------------------
مجتبی شاکر