سفری کوتاه، امّا به یاد ماندنی به روستای تاریخی و زیبای خرانق ...
صبح جمعه 15 اَمُرداد ماه به اتفاق خانواده برای گذراندن روزی خوش به سمت روستای زیبا و خوش آب و هوای هامانه حرکت کردیم. بعد از طی مسافت اردکان تا هامانه متوجه شلوغی بیش از حدّ انتظار آنجا شدیم و هرکدوم از اعضای خانواده جایی رو برای گذراندن آن آدینه* پیشنهاد می دادند تا اینکه نظر من پذیرفته شد و راه افتادیم به سمت روستای تاریخی خرانق ...
یادش بخیر اوّلین دفعه بعد از همراهی در اردوی بچه های انجمن بود که دوباره به خرانق می رفتم؛ خیلی خوشحال بودم از این بابت.
وقتی رسیدیم به اونجا هیچ کَس رو مشتاق تر از خواهرزاده هام برای دیدن بافت تاریخی پیدا نکردم(!)، به همین دلیل همگام با اونا به سمت بافت تاریخی و ارزشمند روستا حرکت کردیم؛ البته باید این رو هم در نظر داشت که اونا سن زیادی هم ندارند!
غزل شش سالشه، شهریار چهار سالشه و علی هم 2 سال و اندی!
سرتون رو درد نیارم؛ خلاصه بعد از قدم زدن در کوچه پس کوچه های قلعه تاریخی خرانق و ارائه توضیحات به اونا در مورد نحوه زندگی کردن گذشتگان و یک مقدار هم توضیح دادن در مورد انواع کوبه درب ها، به سمت مسجد جامع روستا رفتیم. انگار هرچه بیشتر توی این کوچه های خاکین و گلین قدم می زدیم، بیشتر به گذشته ها باز می گشتیم و زندگی کردن توی اون موقعیت رو تجربه می کردیم.
وقتی به اونجا رسیدیم غزل از دیدن چنین مسجد کوچیک و ساده ای تعجب کرده بود و با همون لحجه شیرین وطنمون، اردکان به من می گفت : خاله، چِرا اِقّهِ این مسجد خاکیه؟!!
بلافاصله یه جارو که همون گوشه افتاده بود رو برداشت و شروع کرد به جارو کردن فرش های مسجد؛ خیلی واسم جالب بود. آخه فکر نمی کردم این موضوع این قدر براش مهم باشه، مسجدی که حتی او هم می دونست از اون هیچ استفاده ای نمی شود.
انگار او هم با این سن کمش به گذشته رفته بود و می دونست روزگاری این مسجد برای مردمان این دیار چقدر اهمیت داشته ...
بعد از اونجا از کوچه گرگ هم دیدن کردیم و اون موقع بود که علی کوچیکه ماجرای من یا بهتر بگم ما، خیلی خسته شده بود و به همین خاطر مجبور شدیم برگردیم.
جلوی درب کاروانسرا به یک گروه توریست برخورد کردیم. یکی از اونها به من سلام کرد و من هم از خدا خواسته شروع کردم به احوال پرسی!
بعد از چند دقیقه فهمیدم از انگلیس اومدن، از شهر تاریخی و زیبای لندن.
خلاصه با آنها دوست شدیم و من هم دوباره با اونها به سمت مجموعه قلعه خرانق رفتم تا هم از توضیحات راهنماشون استفاده کنم و هم با دوست جدیدم باشم.
راستش دوست جدیدم اصالتاً ایرانی بود و چند سالی بود که ساکن لندن بودن. خیلی باهم حرف زدیم و از آداب و رسوم و فرهنگ و ساده زیستی اجداد و گذشتگانمون گفتیم.
من همراه با دوستم "روشنک" و یکی دیگه از دوستاش از گروه جدا شدیم و به سمت دیگه مجموعه رفتیم و من برای او می گفتم و او هم برای دوستش ترجمه می کرد.
خلاصه پس از یک ساعت و نیم قدم زدن توی این مجموعه نفیس و بی نظیر و صحبت از گذشته و گذشتگان به کاروانسرا برگشتیم.
برای من تجربه بسیار شیرینی بود، آخه اولین دفعه بود که برای یک نفر مجموعه خرانق رو توضیح می دادم و اصلاً فکر نمی کردم بتونم به این خوبی از پس این مهم بر بیام.
پس از گرفتن چند عکس یادگاری با دوست جدیدم و اون دوست ژاپنیش با اونها خداحافظی کردم و به خدا سپردمشون.
تصور نمی کردم بتونم توی این مجموعه بزرگ و زیبا سه بار قدم بزنم و برای سه گروه مختلف و به سه زبان و طرز گویش مختلف توضیح بدم.
-
گروه بچه ها، که باید به زبان ساده براشون توضیح می دادم،
-
گروه دوستانم، که باید به زبانی براشون توضیح می دادم که بتونم حس زیبای تاریخ ارزشمند میهنمون ایران رو بهشون انتقال بدم،
-
و همینطور برای خانواده ام.
و جالب اینجاست با هر بار قدم زدن و گام نهادن در این مجموعه به ارزش های بسیار نهفته در دل خشت و خاک هایش پی می بردم. به یک رنگیشان، به سادگی و به اعتمادشان ... برای همه جالب بود که چرا هیچ خانه ای با خانه های دیگر فرق ندارد.
دوستم روشنک می گفت: با اینکه خانه هایشان قفل و بست مناسبی نداشته چطور امنیتشان تأمین می شده است؟
این موضوع حرف بسیار بزرگی است؛ اگر خوب به آن بنگریم متوجه می شویم که چه پندها و اندرزهایی در دل این روستای تاریخی و بنای تاریخی پنهان است؛ مجموعه ای که شاید برای بعضی از انسانها خاک و گل باشد و خانه خرابه!
کاش برای یک لحظه، فقط زمانی کوتاه، منطقی و منصفانه فکر می کردیم و ای کاش زندگی سختِ ماشینی چشمانمان را کور نکرده بود.
شاید برای بعضی خنده دار باشد، اما هر لحظه که در این مجموعه قدم می زدم تصوراتی از گذشته این روستا را پیش روی خود می دیدم. انگار به صدها سال قبل بازگشته ام و خودم یکی از گیس سفیدان آن دیار بودم. بانگ الله اکبر که می آمد کار را رها می کردم و به سمت مسجد کوچک و زیبای روستا می رفتم؛ گوشه میدان زن همسایه را می دیدم که با بی بی زهرا درد دل می کند؛ حاج حسن را می دیدم که هنوز وضو نگرفته و دوان دوان به سمت حوض آب می دود و ...
در هر حال دلم می خواهد فریاد بزنم و بگویم به خودم می بالم که ایرانیم ...
به خودم می بالم ...
س. مهدی زاده.