یک بام و دو هوا !
باسمه تعالی
قبل از هر چیز از تمامی کسانی که ظرفیت انتقاد پذیری ندارند عاجزانه خواهشمندم متن ذیل را حتی ملاحظه هم نفرمایند چه برسد به مطالعه !!
من محمد پورروستائی اردکانی اعتراف می کنم! اعتراف می کنم که در تاریخ یکشنبه 6/4/1389 دقیقا30 دقیقه از ساعت نحس 13 گذشته، درست روبروی درب اصلی مسجد جامع (درب صاحب الزمان) آن هم بعد از اقامه نماز جماعت توسط نمازگزاران به یک دختر بچه 8-7 ساله دروغ گفتم!
درست فهمیدید، دروغ گفتم! البته این اولین باری نبود که دروغ می گفتم و می دانم که دروغ گفتن برای انسان هیچ سودی ندارد اما اذعان دارم که این دروغ هیچ نفعی (حتی به صورت گذرا و مقطعی) برای من نداشت و فقط جزای آن به حساب من گذاشته شد.
آن روز برای دیدن برادرم که در مسجد جامع معتکف است به آنجا رفتم. اگر در این چند روز از آن طرفها عبور کرده باشید به صحنه ای برخورد خواهید کرد که تا چند روز پیش وجود نداشته است. روبروی درب اصلی مسجد جامع به تل خاکی برخورد می کنید که الان بقایای خانه ای قدیمی شناخته می شود.
این خانه در روز پنج شنبه 27/3/89 آن هم در روز روشن توسط عده ای معلوم الحال به منظور گسترش حوزه علمیه اردکان و بدون اطلاع و کسب مجوز از میراث فرهنگی اردکان تخریب شد که البته اخطار توقف کار به دفتر امام خمعه تسلیم شد. اما چه سود که دیگر جایی باقی نمانده بود که تخریب شود. از توضیح بیشتر در مورد این موضوع و اینکه این تخریب خود سرانه چرا و به دستور چه کسی صورت گرفته خودداری میکنم فقط به این دلیل که همچنان می خواهم در این شهر (زندگی) کنم!
لازم به ذکر است از آن روز تا به امروز قرار بود متنی انتقادی در این مورد توسط دوستان تنظیم شود که به دلیل مسائلی پشت پرده و ایضا برخی منافع مشترک و با گفتن اینکه ممکن است به برخی آقایان (بر بخورد) یا خوششان نیاید و طرح مثل معروف(چکار کنیم دیگر، گوشتمان زیر دندانشان است) از دامن زدن به این موضوع خودداری شده است.
بگذریم! دروغ گفتن من از این جا شروع شد که بنده در حال عکس گرفتن از خرابه های این خانه قدیمی و کارگاه عصاری کنار آن بودم، چون شنیدم که تا مدتی دیگر این عصاری و مغازه ی کنار آن هم به این سرنوشت دچار خواهد شد. (به همان منظوری که در بالا ذکر شد) با خود گفتم عکس میگیرم تا برای یادگاری هم که شده چیزی داشته باشم!
اصلا راستش را بخواهید مدتی است با خود قرار گذاشته ام که از این به بعد از هر بنا و کوچه و ساباط و آب انبار و ساختمان سالم و مخروبه و ... خلاصه از هر چیزی که در بافت تاریخی و البته بیرون از آن وجود دارد حتی اگر با دوربین تلفن همراه هم که شده عکس بگیرم، زیرا هیچ تظمینی وجود ندارد که امروز که این بنا یا اثر موجود است، فردا هم وجود داشته باشد!! البته طرح این موضوع با زحمات یگان حفاظت میراث فرهنگی اردکان هیچ منافاتی ندارد.
القصه، آن دختر وقتی دید که من دارم از این خرابه ها عکس می گیرم، با صدایی آرام و لبریز از حیا در حالی که خواهر کوچکش را در آغوش کشیده بود پرسید: چرا و چه کسی این خانه را خراب کرده است؟!
من هر چه با خود فکر کردم که به چه صورت پاسخ او را بدهم که در خور سن کمش باشد نتوانستم. در همان حال که سرم را پایین انداخته بودم سنگینی نگاهش را حس می کردم که منتظر جواب من بود. می توانستم با یک اشاره انگشت به جلو و خیلی ساده و عامیانه پاسخ سوالش را بدهم اما نخواستم ذهن کوچکش نسبت به قشر خاصی از جامعه یا فرد خاصی خراب شود!
گر خواجه ز بهر ما بدی گفت ما دیده ز غم نمی خراشیم
ما نیکی او به خلق گوییم
وقتی دیدم جواب قانع کننده ای برای سوالش ندارم خیلی راحت و در یک کلمه گفتم:{نمی دانم !}
بله، من اینجا (دروغ) گفتم! مثل آب خوردن و راحت تر از اینکه حتی فکرش را بکنید. در ادامه با همان زبان کودکیش برایم تعریف کرد که چطور یکی از همسایه هایشان برای یک تعمیر کوچک و خیلی ضروری دچار مشکل شده و به چه مشقتی افتاده فقط به خاطر اینکه میراث فرهنگی را در جریان تعمیر منزلش نگذاشته و با مصالحی که طبق {قانون} مد نظر ایشان بوده، کار نکرده است. وحال که این تخریب بزرگ را میدید حس کردم در ذهنش دچار این تناقض شده که اگر این خانه های قدیمی اینقدر ارزش دارند که برای کوچکترین تعمیر باید از قانون پیروی شود، پس چرا عده ای از این قانون تبعیت نمی کنند و به راحتی هرچه تمام تر آن را نقض می کنند؟ این سوالی بود که در ذهن این کودک نقش بسته بود.در این موقع ناخودآگاه به یاد ضرب المثل{یک بام و دو هوا}افتادم!
در این مدت دو دوست دیگرش هم به او ملحق شدند. من ماندم و یک نسل بعد از من، با ذهنی پر از سوالهای بی پاسخ. امیدوارم فاطمه، زهرا، فریبا و علی کوچولو ما را به خاطر این اهمال و سهل انگاری در آینده شماتت نکنند. برای اینکه در آینده جواب قانع کننده ای لااقل برای فرزندان خودم داشته باشم آنگاه که از من خواهند پرسید: تو که در آن زمان مثلا فعال عرصه میراث فرهنگی بودی در مورد این تخریب چکار کردی؟ تصمیم به نگارش این متن گرفتم در حالی که این سوال برای خودم هم بی پاسخ است!
اصلا شاید بهتر باشد بجای طرح این چنین مسائلی به توصیه های امام جمعه شهرمان گوش کنیم آنگاه که در خطبه نماز جمعه 28/3/89 فرمودند:{اینکه بشینیم و قصه حسین کرد شبستری و قصه رستم و سهراب تعریف کنیم کار بیهوده ایست، اینکه استخوانهای پوسیده اجدادمان را از زیر خاک بیرون بیاوریم و به آنها مباهات کنیم کار عبثی است، بیایید همواره یاد خدا کنیم و ذکر خدا بگوییم}
با تشکر
محمد پورروستائی اردکانی
6/4/89