کاروانسرای سلطان
به نام یزدان پاک
گاهی به خودم که نگاه میکنم میبینم راستی راستی بزرگ شدم.دیگه خجالت میکشم به کفتری که لب بادگیر نشسته دست تکون بدم.یا به ماهی قرمز توی حوض سلام کنم.دیگه نمیتونم شبهای تابستون که روی پشت بام میخوابیدیم دونه دونه ستاره هارو بشمارم و ابرا رو کنار بزنم ماه رو پیدا کنم.حالا ستاره ها آنقدر دورند که چشمک زدنشان را نمیتوانم ببینم وماه اون همبازی قدیمی ام که همیشه لب بادگیر خونه ی بی بی سکینه میدیدمش اونقدر کمرنگ شده که اگه تا صبح دنبالش بگردم پیداش نمیکنم. حقیقتش دلم برای کودکی هام تنگ شده.برای همبازی هام.برای بازی های کودکانه.بازی های زیر سابات کوچه خاتمی.برای آن روز هایی که همه یک عدد لاستیک موتور برمیداشتیم (اتولوگ) وبا یه چوب میزدیم زیر لاستیک و دور تا دور محله چرخاب رو میگشتیم.مسیر حرکت از هشتی آب انبار قلعه به طرف کاروانسرای سلطان.
تمام کوچه پس کوچه های چرخاب رو طی میکردیم تا به کاروانسرای سلطان میرسیدیم.بعد از کمی استراحت آبتنی توی هفتا حوض میدان هفت حوض.آخر سر که دم غروب بود همه توی مسجد جامع جمع میشدیم.یک صف کامل نماز مال ما بود ومن طبق معمول اقامه گو بودم.
اما حالا خیلی بزرگ شدم و خبری از کودکی هام نیست.دیگه آب انبار قلعه وجود ندارد دیگه کاروانسرای سلطانی نیست که اونجا به دنبال کودکی هام بگردم دیگه هفت حوضی نیست که به یاد اون روزا توش آبتنی کنم.دیگه خبری از اون لاستیکا نیست که توی پایاب آب انبار چرخاب پارک میکردیم.
راستی چه بر سر کودکی هامون اومد؟ آیا مسئولین خبر نداشتند من کودکی هام رو توی آب انبار قلعه توی کاروانسرای سلطان جا گذاشتم؟ایا خبر نداشتند که من خاطرات کودکی ام را به فواره های هفت حوض گره زده بودم؟ آیا خبر داشتند و اینقدر بیرحمانه خنجر کینه را بر سینه ی خاطرات کودکی ام فشار دادند؟
حالا که به خودم میام میگم ای کاش زمانی میتوانستم توی کوچه پس کوچه های چرخاب توی کاروانسرا توی هفت حوض و توی هشتی آب انبار قلعه بیشتر کودکی می کردم.
امروز از اون جمع همبازی های محل فقط من موندم و چاره ای جز فراموش کردن اون روزها رو ندارم.اگر دیروز متعلق به یک محله بودیم ولی حالا دوستانی دارم که همه با هم مثل یک زنجیر ناگسستنی پرچم اردکان-یونان کوچک را در دست داریم وبا اقتدار فریاد میزنیم اردکان ای خورشید فلات ایران دوستت داریم.